♪♫ PESAREKHOOB ♪♫

محل تبلیغ شما محل تبلیغ شما


الاغ ملانصرالدین و تعمیر پشت بام خانه

ا موضوع: داستانک,,

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 158

تاریخ انتشار: سه شنبه 10 خرداد 1390 ساعت: 23:44
نظر

انتخاب درست

ا موضوع: داستانک,,

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.

به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»

آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

بقیه در ادامه مطلب...لطفا نظر یادتون نره...


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 259

تاریخ انتشار: جمعه 1 بهمن 1389 ساعت: 19:53
ادامه مطلب
نظر

داستان برنامه‌نویس و مهندس

ا موضوع: داستانک,,

بهتون پیشنهاد میکنم حتما این داستانو بخونید خیلی باحاله...در ادامه مطلب...لطفا با دقت بخونین...

 


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 307

تاریخ انتشار: جمعه 1 بهمن 1389 ساعت: 18:50
ادامه مطلب
نظر

داستان طنز شكارچي!!!

ا موضوع: داستانک,,

يه پيرمرد 80 ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:"هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دخترخانم 25 ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظر شما چيه دكتر؟ "
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب... بذار يه داستان برات تعريف كنم. من
يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يكدفعه از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و ..... بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!

پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتما" يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده! دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا" منظور منم همين بود!
نتيجه اخلاقي: هيچوقت در مورد اتفاقي كه مطمئن نيستي نتيجه كار خودته ادعا نداشته باش.


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 324

تاریخ انتشار: جمعه 1 بهمن 1389 ساعت: 14:1
نظر

ياد بگيريم به ديگران قوت قلب بدهيم

ا موضوع: داستانک,,

در بيمارستاني دو مرد بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش بنشيند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود. اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با يکديگر صحبت ميکردند. از همسر،خانواده،خانه،سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف ميزدند. هر روز بعد از ظهر بيماري که تختش کنار پنجره بود مي نشست و تمام چيزهايي که بيرون از پنجره ميديد براي هم اتاقيش توصيف ميکرد. بيمار ديگر در مدت اين يک ساعت با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون جاني تازه ميگرفت. اين پنجره رو به يک پارک بود که درياچه زيبايي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميکردند و کودکان با قايقهاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بيرون زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده ميشد. همان طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميکرد.
هم اتاقي اش چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي کرد. روزها و هفته ها سپري شد. يک روز صبح پرستاري که براي شستشوي آنها آب آورده بود جسم بيجان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب و با آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد ديگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد اتاق را ترک کرد. آن مرد به آرامي و با درد بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد. بالاخره او ميتوانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند. در عين ناباوري او با يک ديوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حيرت پرسيد که چه چيزي هم اتاقيش را وادار ميکرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف کند؟
پرستارپاسخ داد: شايد او ميخواسته به تو قوت قلب بدهد.
آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نميتوانست ديوار را ببيند
.


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 336

تاریخ انتشار: جمعه 1 بهمن 1389 ساعت: 13:42
نظر

زيباترين قلب

ا موضوع: داستانک,,

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملا سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تا كنون ديده اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه هايي دندانه دندانه در آن ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه اي آن را پر نكرده بود.مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي ‌گفتند كه چطور او ادعا مي كند كه زيباترين قلب را دارد!!!
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتما شوخي مي كني! قلب خود را با قلب من مقايسه كن. قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است.
پير مرد گفت:درست است.قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام، من بخشي از قلبم
را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ اي بخشيده شده قرار داده ام،اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند، چرا كه ياد آور عشق ميان دو انسان هستند.
بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلبشان
را به من نداده اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه درد آور هستند اما ياد آور عشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم كه آنها هم روزي باز گردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام پر کنند، پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به
سمت پير مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد. پير مرد آن را گرفت و در گوشه اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه كرد. ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود، زيرا كه عشق از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود
.

 


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 401

تاریخ انتشار: جمعه 1 بهمن 1389 ساعت: 13:41
نظر

مرگ امواج!!!

ا موضوع: داستانک,,

از دريا پرسيدم: اين امواج ديوانه تو، از كرانه ها چه مي خواهند؟
چرا اين گونه پريشان و در به در، سر به كرانه هاي از همه جا بي خبر مي زنند؟
دريا در مقابل سوالم گريست!!!
امواج هم گريستند!!!
آنوقت دريا گفت: طعمه مرگ تنها آدمها نيستند.
امواج هم مثل آدمها مي ميرند!!!
اين امواج زنده هستند كه لاشه امواج مرده را شيون كنان به گورستان سواحل خاموش مي سپارند
!!!

  


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 364

تاریخ انتشار: جمعه 1 بهمن 1389 ساعت: 13:37
نظر

استخدام

ا موضوع: داستانک,,

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. میدانی با کی داری حرف میزنی؟»

کارمند گفت: «نه!»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم احمق!»

کارمند با لحن ملایم گفت: «و تو میدانی با کی داری حرف میزنی»

مدیر اجرایی گفت: «نه!»

کارمند جواب داد: «خوبه!» و سریع گوشی را قطع کرد!


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 454

تاریخ انتشار: پنج شنبه 30 دی 1389 ساعت: 20:35
نظر

پيغام رسان شوم!

ا موضوع: داستانک,,

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سرکشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:
- جرج ازخانه چه خبر؟
- خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگ بيچاره پس او مرد. چه چير باعث مرگ اوشد؟
- پرخوري قربان!
- پرخوري؟ مگه چه غذايي به او داديد که تا اين اندازه دوست داشت؟
- گوشت اسب قربان و همين باعث مرگ او شد.
- اين همه گوشت اسب از کجا آورديد؟
- همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!
- چه گفتي؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان همه آنها از کار زيادي مردند.
- براي چه اينقدر کار کردند؟
- براي اينکه آب بياورند قربان!
- گفتي آب؛ آب براي چه؟
- براي انکه آتش را خاموش کنند قربان!
- کدام آتش را؟
- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
- پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزي چه بود؟
- فکرمي کنم که شعله شمع باعث اين کار شد قربان!
- گفتي شمع؟ کدام شمع؟
- شمع هايي که براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
- مادرم هم مرد؟
- بله قربان. زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان!
- کدام حادثه؟
- حادثه مرگ پدرتان قربان!
- پدرم هم مرد؟
- بله قربان مرد. بيچاره همين که آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.
- کدام خبر را؟
- خبرهاي بدي قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يک سنت تو اين دنيا ارزش نداريد. من جسارت کردم قربان خواستم خبرها را هرچه زودتر به شما اطلاع بدهم
قربان!!!


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 395

تاریخ انتشار: پنج شنبه 30 دی 1389 ساعت: 20:32
نظر

خسته نباشی پدر

ا موضوع: داستانک,,

پدر خسته از سر کار به خانه برگشت.

پسر از پدر پرسید پدر میتوانم بپرسم ساعتی چند دلار حقوق میگیری. پدر با بی حوصلگی گفت به تو ربطی ندارد.

پس از اندک زمانی پسر بار دیگر این سوال را از پدر پرسید و پدر با عصبانت پسر کوچکش را دعوا کرد ولی پسر باز با خواهش از پدرش خواست تا بداند دستمزد پدرش ساعتی چند است و پدر ناگزید پاسخ داد ساعتی ۲۰ دلار.

پسر از پدر پرسید می توانی ۱۰ دلار به من بدهی نیاز دارم. و پدر شاکی از اینکه تمام پافشاری های پسر از سوالش فقط برای گرفتن پول بود... با فریاد به پسرش گفت بر و به اطاقت تا دیگر نبینمت.

پسر با حالی دگرگون راهی اطاقش شد.

پس از مدت زمانی پدر از کارش پشیمان شد و برای دلجویی از پسرش راهی اطاق پسر شد. درب اطاق را که باز کرد دید پسرش دستپاچه مشغول جمع کردن پولش است.

پدر با خشم از پسر پرسید. این پول ها چیست؟

پسر گفت پول های توجیبیم است.

پدر سوال کرد چقدر است؟ پسر جواب ۱۰ دلار .

و پدر متعجت از پسر پرسید ! تو که خودت ۱۰ دلار داشتی برای چه ۱۰ دلار دیگر از من میخواستی؟

پسر در پاسخ به پدرش گفت. برای آنکه ۱۰ دلار کم دارم تا بشود ۲۰ دلار و به تو بدهم تا فردا یک ساعت زودتر به خانه بیایی ...


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 456

تاریخ انتشار: پنج شنبه 30 دی 1389 ساعت: 20:16
نظر

نامه ای به خدا:

ا موضوع: داستانک,,

یك روز كارمند پستی كه به نامه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می كرد متوجه نامه‌ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند...

در نامه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100 دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.هیچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من كمك كن ...

كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه آنها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحالبودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این كه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدكه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم. چگونه می توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی ...

البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان بی انصاف اداره پست آن را برداشته اند ...!!!


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 462

تاریخ انتشار: پنج شنبه 30 دی 1389 ساعت: 20:14
نظر

ماجرای زن خوش اخلاق و مرد بداخلاق

ا موضوع: داستانک,,

اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجاره ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم.
من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بودف با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری داد و گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است. اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم (ص) شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود.


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 485

تاریخ انتشار: پنج شنبه 30 دی 1389 ساعت: 20:9
نظر

دو مورچه

ا موضوع: داستانک,,

یک روز دو مورچه داخل یک لیوان شیشه ای افتادند. آنها با عجله در کف لیوان به دست و پا افتادند تا بتوانند راه خروجی پیدا کنند. اما با این که مورچه ها لزوماً نمی دانند، واضح است که ته یک لیوانِ سالم هیچ شکافی ندارد. خیلی زود متوجه شدند که دهانۀ لیوان، یعنی همانجا که از آن به داخل لیوان افتاده بودند، تنها راه رهایی است. پس سعی کردند از دیوارۀ لیوان بالا بروند.

دیوارۀ شیشه ای لیوان خیلی صاف و لغزنده بود و مورچه ها بعد از چند سانتی متر پیشروی، دوباره به کف لیوان سقوط می کردند.

این اتفاق چندین بار تکرار شد. حتی یک بار تا نزدیک دهانۀ لیوان هم رسیدند، اما در آخرین گام سُر خوردند و به کف لیوان افتادند. بدیهی است که وقتی در پیشروی های بیشتر، شکست می خوردند، درد سقوط هم بیشتر می شد.

عاقبت یکی از مورچه ها که ناامید شده بود، دست و پاهایش را مالید و به دیگری گفت: فکر می کنم دیگر نباید خودمان را به خطر بیاندازیم. این کار بی فایده است. سرانجام خودمان خرد و خمیر می شویم.

اما مورچۀ دوم بدون توجه به او گفت: ما تازه به یک قدمی پیروزی رسیده ایم. جایی برای ناامیدی نیست. شاید یک تلاش دیگر کافی باشد.

این را گفت و بالا رفتن از سر گرفت.

زمانی که به تنهایی تلاش می کرد، بارها مثل قبل افتاد و ... اما سرانجام خستگی ناپذیری اش نتیجه داد و با آخرین نیرویی که داشت خود را به لبۀ لیوان رساند و خود را رها کرد.

مورچۀ آزاد بعد از این که موفق شده بود و شاهدی قوی بر حرفش داشت، برای تشویق مورچۀ ناامید به او گفت: وقتی کسی در آستانۀ موفقیت است، ممکن است این زمان در عین حال سخت ترین قسمت هم باشد. برای همین فقط کسانی که در این شرایط دلسرد نشوند، پیروز و موفق می شوند.


می پسندم نمی پسندم

تعداد بازديد : 530

تاریخ انتشار: پنج شنبه 30 دی 1389 ساعت: 19:49
نظر

ليست صفحات

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد



دوستان و همکاران

با مرجع گرافیک دوست شوید !

محل لگوهای شما محل لگوهای شما محل لگوهای شما محل لگوهای شما محل لگوهای شما محل لگوهای شما محل لگوهای شما تهران گراف قالب گراف
تمامی حقوق سایت و قالب برای((♪♫ PESAREKHOOB ♪♫)) محفوظ می‌باشد و هرگونه سؤاستفاده و کپی برداری پیگرد قانونی دارد | کپی رایت ۲۰۱۳
طراحی و سئو: تهران گراف ترجمه: قالب گراف